در شهر ما کە هزاران فرسنگ از جنگ دور بود، بوی باروت و دود میادین نبرد بخوبی بە مشام می رسید. اگر سکوت می کردی، حتی صدای تیراندازی ها هم بە گوش هم می رسید. و من نصف شبها صدای زخمیان را کە از درد شدید فریادهای وحشتناک می کشیدند، حتی شنیدە بودم. اما نمی دانم کە همسایە ما اینها را می دید یا نە. زندگی آرام شبانە، و پیادەرویهای هر روزە می گفتند کە نە. و من از این نە گفتن چە بیزار بودم،... و چە غمگین و ترسیدە،... مثل آهوئی رمیدە در دل کوهساری رنگ باختە در آلیس و سرزمین عجایب.