فرخ نعمتپور
تلفن زنگ میزند. نفر شمارە... گوشی را بر میدارد. کسی در آن سوی خط میگوید اگر میخواهید فردا بیاید، باید تنها بە فردا اندیشە کنید. نفری دیگر کە من چهرەاش را نمیبینم میگوید، عجب مزخرفاتی! و تلفن ناگهان آتش میگیرد. خوشبختانە کسی از درون خط نامرئی آب میفرستد. آتش خاموش میشود، اما دود همچنان هست. پنجرە تاریک میشود. یکی ندا سر میدهد کە مگر میشود در انتظار، این همە سخن گفت!
انتظار
فرخ نعمتپور
همە در اتاق نشستەاند. همە بە آن سوی پنجرە خیرە شدەاند. فکر کنم در انتظاراند، در انتظار فردا. بە نظرم امروز امروز است، و فردا فردا. یکی ندا سر میدهد کە دیروز هم دیروز بود! یکی لبخند میزند. شاید من باشم. راستی فردا چە جور روزیست؟
یکی میگوید فردا آن روزی است کە آفتاب از شرق طلوع میکند. یکی دیگر میگوید اگر هوا ابری باشد چە؟ سومی میگوید پس باید بە ساعت نگاە کرد. ساعت دیواری مثل همیشە میچرخد... بە گمانم. زمان، دستی بر سر ما میکشد. ناگهان یکی گریە میکند. ندایی بر میآید کە شاید احساس و انتظار همسایە دیوار بە دیوار باشند. بە خودم میگویم انتظار همیشە این جوری بودە است. انتظار همیشە آدمها را در درون خود خواستە، و در درون خود بە انسان بودن آنها اعتراف کردە است.
پنجرە رو بە سوی منظرەای دارد کە نمیدانم چیست. توصیفش دشوار است. نکند تابلوی نقاشی یک هنرمند مشهور باشد! اما نە، پرندەای پر میزند، از پهنای آسمان میگذرد و صدای انسانی داستانسرا بە گوش میرسد. راستی چە تعریف میکند؟ نکند او هم از فردا میگوید. اگر اینطور باشد پس انتظار وجودیست محتمل. علیرغم گذشت دهەها از آن، باید بە هستیاش اعتراف کرد.
نفری دیگر، کە نمیدانم چندمین است، قسم میخورد کە فردا خواهد آمد. میگوید همین چند لحظە پیش، تاریخ در گوش او نجوا کردە است این حقیقت سیال را. در همین لحظە خش خش کاغذی بلند میشود، انگار کسی میخواهد شعری بنویسد، یا شاید داستانی، رمانی و یحتمل نقدی. و در آن سرزمین کە ادب زندە باشد، شاید فردایی را بتوان تصور کرد.
تلفن زنگ میزند. نفر شمارە... گوشی را بر میدارد. کسی در آن سوی خط میگوید اگر میخواهید فردا بیاید، باید تنها بە فردا اندیشە کنید. نفری دیگر کە من چهرەاش را نمیبینم میگوید، عجب مزخرفاتی! و تلفن ناگهان آتش میگیرد. خوشبختانە کسی از درون خط نامرئی آب میفرستد. آتش خاموش میشود، اما دود همچنان هست. پنجرە تاریک میشود. یکی ندا سر میدهد کە مگر میشود در انتظار، این همە سخن گفت!
دود را دیوارها کم کم میبلعند. امید، بە نظرم دوبارە باز میگردد. صدای خندە میآید. چە نوای دلنشینی!
روز در یک گنبد دوار، هی میگذرد و هی میگذرد.