فرخ نعمت پور

دو دو و سە سە با هم در حالیکە هوای سگهایشان را داشتند، می گفتند و می خندیدند. و قشنگ می شنیدم کە از هر چیزی می گفتند بەجز سیاست و امر کشورداری و همە آن پنهانکاریهای زیرکانەای کە در زمان مسئولیتشان بە پیش بردەبودند. در حقیقت آنچە آنها در اینجا بە آن مشغول بودند مسئلە زندگی روزمرە سگها بود، اینکە چە می خورند و چە می نوشند، و موقعی هم کە مریض می شوند چە جوری از آنها پرستاری می کنند. بحث نژاد سگها و تعداد تولەهائی کە قرار بود پس بیاندازند. و واقعا با چە حرارت و ذوق و شوقی از سگها و زندگی عالی کە با آنها داشتند، برای همدیگر تعریف می کردند.

سرانجام دمکراسی شد‌!

فرخ نعمت پور

 

سالها بود مردەبودم. یادم نمی آید کی، اما مردەبودم. بەخاطر دارم کە از مردەبودنم خوشحال هم بودم. مثل اینکە از بار گرانی رهائی یافتەباشم، و حالا داشتم بی خیال دنیا و تمام مشکلات و آرزوهای بی معنی اش، در یک خلا، فارغ از هرگونە تفکر فلسفی و وجودی و شاعرانە بە زندگی خود در یک فضای کاملا متفاوت ادامە می دادم. و چە خوب بود! بەخودم می گفتم آنجا در زندگی، زندگی را بدون رویاها و افکار چە بی معنی می دانستم، و حال زندگی را با وجود آنها چە بی معنا و چە بیهودە می دانم. البتە اگر بتوانم بودنم در اینجا را زندگی نامگذاری کنم.

نمی دانم لبخندی بر لبانم همیشە نقش بستەبود یا نە، اما انگار چیزی لبان و گونەهایم را هموارە می کشید. البتە مهم نیست. آدم کە مرد چە لبخند باشد چە نباشد، دیگر اهمیت ندارد. اینجا بە این جور چیزها دیگر نیازی نیست، و اساسا کسی، یعنی مردەای، بە آن اهمیت نمی دهد.

تنها چیزی کە اینجا اذیتم می کند، ماندن در صف طولانی است کە انگار پایانی ندارد. نمی دانم چرا اینجوری شدە. یادم می آید آنجا در روی زمین می گفتند کە خدا آنچنان دارای نیروی خارق العادەای است کە برای هیچ چیزی نمی ماند، و بنابراین بر خلاف زندگی، اینجا در زمان مرگ همە چیز بر اساس همان برنامەای پیش خواهدرفت کە او مد نظرش بودە. یعنی اینکە اگر در دنیا کم کاریهایی پیش می آمد، اما در آنجا (ببخشید منظورم اینجاست)، همە امور بر حسب همان چیزی پیش خواهند رفت کە از ابتدا منظور خالق بودە، بنابراین از این حیث جای هیچگونە نگرانی نیست. اما مثل اینکە اینجا هم یک جای کار می لنگید. البتە شاید این از بخت بد من باشد. آنجا هم همیشە اینجوری بود. بهرحال، من کە زیاد گوش نمی دهم. اصلا برای چی عجلە داشتەباشم؟ ها برای چی؟ چرا صف باید زود زود جلو برود؟ ها، چرا؟ مگە قرار است چە اتفاقی بیافتد، و چی پیش آید؟ مگر اینجا آنجائی نیست کە پایان راە است، و پایان راە هم بە معنای بی خیالی مطلق و آرامش پایدار؟ پس چە بی صف چە با صف، بی خیال! بالاخرە نوبت می رسد.

در حالیکە در درون صف طولانی، کە مدتهای مدیدی است در آن قرار دارم، این پا و آن پا می کنم (البتە نمی دانم چند سال می شود، و شاید معیار شمارش زمان هم اینجا سال نباشد)، ناگهان خواب عجیبی می بینم. البتە بعدا فهمیدم خواب بود، والا اولش خواب نبود. در حالیکە در صف بودم و منتظر نوبتم کە خدا از من دادخواهی کند و کارنامە اعمالم را اینبار در حضور مستقیم خودم مرور کند، و مرا از جوانب مثبت و منفی آن خبردار کند، ناگهان آقای خامنەای را چند قدم جلوتر از خودم در درون صف دیدم! من کە یادم نمی آمد او قبل از من مردەباشد، از حضور او در اینجا کاملا متعجب شدە و با چشمان دریدە و از حلقە بەدر آمدە بە بدن نحیف، لاغر و شکستنی اش نگریستم و هزار خیال مرا با خود برد. بخودم گفتم عجیبە اگر قبل از من می مرد حتما من با توجە بە اینکە توی زندگی ام آدم سیاسی فعالی بودم از جریان مرگش مطلع می شدم. من کە اینجوری نبودم. اما بهرحال حضور او اینجا در میان صف نشان می داد کە او مردە و اتفاقا قبل از من هم مردەبود (چونکە او در صف جلوتر از من بود). پس من اینرا بە حساب خنگی خودم در روزهای آخر عمرم گذاشتم، و بە خودم گفتم کە از این مسائل هم پیش می آید. دیگر نمی شود با آن کاری کرد. یعنی در واقع هر انسانی خنگی ویژە مخصوص بەخودش را دارد.

اما داستان تنها بە اینجا ختم نمی شود. ناگهان دیدم آقای خامنەای با همە رهبران مهم جهان، از ریگان، بوش، گورباچف، استالین، مائو، تیتو، یاسر عرفات، هلموت کهل، هیتلر، گاندی، فرانسوا میتران، اولاف پالمە و خلاصە بسیاری دیگر در یک باغ بزرگ، سرسبز و خرم هستند و همە بی خیال هم در یک آرامش عجیب بسر می بردند. در خواب دیدم همە سگی در دست دارند و بە گردش مشغولند. دو دو و سە سە با هم در حالیکە هوای سگهایشان را داشتند، می گفتند و می خندیدند. و قشنگ می شنیدم کە از هر چیزی می گفتند بەجز سیاست و امر کشورداری و همە آن پنهانکاریهای زیرکانەای کە در زمان مسئولیتشان بە پیش بردەبودند. در حقیقت آنچە آنها در اینجا بە آن مشغول بودند مسئلە زندگی روزمرە سگها بود، اینکە چە می خورند و چە می نوشند، و موقعی هم کە مریض می شوند چە جوری از آنها پرستاری می کنند. بحث نژاد سگها و تعداد تولەهائی کە قرار بود پس بیاندازند. و واقعا با چە حرارت و ذوق و شوقی از سگها و زندگی عالی کە با آنها داشتند، برای همدیگر تعریف می کردند.

من کە منظرە جلو رویم را باور نمی کردم، همینجوری غرق در تماشای این منظرە بکر و نایاب بودم کە دیدم در گوشەای از باغ هیاهوئی برپاست!  دیدم چند نفر از همین آقایان دور یک نفر را گرفتە و با حرارت عجیبی با او صحبت می کردند. مثل اینکە می خواستند سر مسئلەای او را بە قناعت برسانند کە انگار بمثابە آب در هاون کوبیدن و ناشدنی بود.

جلوتر کە رفتم آقای خامنەای را دیدم کە روی نیمکت چوبی سبزرنگی در حالیکە سر طنابی را کە بە گردن سگ پشمالوی بزرگ و سیاهی بستەبود، در دست داشت با همان حرارت و چە بسا بیشتر از دیگران بە صحبتهای آنان جواب می داد. بخودم گفتم کە وای رهبر معظم انقلاب و سگ! بە خودم گفتم مثل اینکە واقعا آخر زمان است، و من اشتباە نمی کنم. در حالیکە سراپای تنم می لرزید، و قلبم بشدت می زد بە خودم جرات دادم و نزدیکتر رفتم. گفتم کە با توجە بە داغی بحث پیش آمدە قطعا کسی متوجە حضور من نخواهدشد، پس می توانم بدون هیچگونە ترسی از مجازات احتمالی از سروتە ماجرا سر دربیاورم.

نزدیک و نزدیکتر شدم. جوری کە پشت سر آقای خامنەای قرارگرفتم. عجبا آقای خامنەای با همان لباسهای دوران زندگی روی نیمکت نشستەبود،... با عمامە و ردائی بلند بر قامت. آقای خامنەای در حین بحث مدام بە سگ بزرگش چشم غرە می رفت کە بلە فعلا آرام باشد و بدون نگرانی خاصی. دیدم دور آقای خامنەای را تعدادی از رهبران کشورهای بزرگ و قدرتمند جهان، البتە در زمان زندگی، گرفتە و بشدت در صدداند او را در مورد چیزی بە قناعت برسانند. دیدم آقای خامنەای می گوید کە "نە، من بە یکی راضی نیستم و در حقیقت باید دە تا داشتەباشم!" بعد آنهای دیگر می گفتند کە "مگە شما نمی بینی اینجا هرکدام حق دارن تنها یکی داشتەباشن و بیشتر از این اجازە ندارن؟!" و رهبر معظم انقلاب باز ادامە می داد کە "نخیر من با شما فرق دارم، من فردی متدین و خداپرستم و مثل شماها نیستم، بنابراین از حق و حقوق اضافی و مندرجە در کتاب مقدس برخوردار هستم..." باز رهبر دیگری کە پشتش بە من بود می گفت کە "آقای معظم آقای محترم این حرفا چیە شما می زنی، شما کە از درون و قلب ما خبر نداری و نمی دانی کە در اون چی می گذرە، شما از کجا می دونی کە ما بە خدا اعتقاد نداریم و..." آقای خامنەای هم بلافاصلە حرفهایشان را قطع می کرد و می گفت کە "وارستگی دینی تنها بە اعتقاد نیست،... شماها از بلاد کفرید و مگە آن دوران ما با شما سر جهاد نداشتیم؟ و..."

بە این ترتیب بحث بسیار داغی در جریان بود.

اما راستی آقای خامنەای چە جوری بود کە بر خلاف زندگی دنیوی اش حالا سگ داشت؟ تازە، بە یکی هم قانع نبود و تقاضای نە تای اضافی، یعنی با هم دە تا را داشت!؟

در این افکار بودم کە دوبارە صدای او را شنیدم، کە می گفت "آقای عزیز! مگە دمکراسی نیست... مگە شما بە حقوق دمکراتیک باور نداری؟... مگە نمی شە در یک نظم مشروع دمکراتیک، کە البتە حالا بە یمن مردن ما الهی هم شدە، آدما، اگرچە مردە هم باشند از خواستەها و آرزوهایشان بگویند؟... ها مگە نمی شە؟"

خدایا چە خوشحال بودم. سرانجام ما هم بە دمکراسی رسیدەبودیم... اگرچە در آن دنیا، یعنی در این دنیا، و با داشتن دە تا سگ سیاە پشمالو بە جای یکی... بعنوان تنها معیار نظم دمکراتیک ما!

بخودم گفتم اگە اینجوریە، حاضرم در این صف تا ابد منتظر بمانم.

آن دنیا چە بوی سگی می دهد!

 

گەڕان بۆ بابەت