محەممەد محەممەمورادی
این کنش، تثبیت یک تعیّن خاص به‌عنوان کلیت است و نه نفی خویشتن به‌نفع دیگری. *قوم یا ملت بودن فارس ربط مستقیم به تعریف ایران دارد، اگر ایران کشوری چند ملیتی باشد فارس هم یکی از آن ملت‌هاست، اگر نه که فارس هم بصورت انضمامی و آبجکتیو مستقل از تصورات خودشان یکی از اقوام ایران هستند.

قوم / ملت فارس نداریم

"قوم/ملت فارس نداریم" بیاید این ادعا، ریشه‌ها، تناقضات و تبعاتش را با منطق هگلی بررسی کنیم. در منطق هگل، هر کلیت (Totality) شامل اجزائی (Particular) است که در عین تمایز، در وحدت با کلیت وجود دارند و خود کلیت تنها از طریق اجزای متعیّن خود (determinate Parts) به واقعیت می‌رسد. این اجزا نیز صرفاً در نسبت با کلیت و در ارتباط متقابل با سایر اجزا به هویت می‌رسند و البته هیچ جزئی بدون تعیّن نمی‌تواند درون کلیت جای گیرد، زیرا وجود داشتن در منطق هگل همواره به معنای داشتن تعیّن است. ایران به عنوان یک کلیت (Nation as a totality) شامل اجزای "قومی" مختلف مانند فارس، کورد، بلوچ، تورک، عرب، لر، گیلک... است. هر یک از اين اجزا (اقوام) دارای تعینات (Determinations) خاص خود هستند، مانند زبان فرهنگ و تاریخ که آنها را از هم متمایز می‌کند. فارسها هم به عنوان یکی از اجزای این کلیت، دارای تعیناتی هستند که در وجود درخودِ (Beingin itself) ِ خودِ آنها نهفته است. این تعینات، فارغ از خودآگاهی فارسها یا انکار آنها، بطور عینی وجود دارند. اگر آنچه در عمل و عینا در مقام یک جزء تاریخی، زبانی، و فرهنگی در کلیت ایران حضور دارد - یعنی آنچه تحت عنوان «قوم یا ملت فارس» شناخته می‌شود- وجود متعیّن خود را انکار کند، این انکار به عنوان یک کنش دیالکتیکی واجد پیامد است. در منطق هگل، انکارِ یک تعیّن صرفاً حذف نیست، بلکه آغاز یک فرایند نفی (Negation) است که یا به خود-نفی و زوال آن جزء منجر می‌شود یا به تثبیت کلیت جعلی به نفع آن جزء. اگر این خود-نفی‌گری از سوی جزئی فاقد قدرت باشد، آن جزء تعیّن خویش را از دست داده و از فرایند تاریخ و هویت حذف می‌شود. این حذف، ابتدا نه به شکل بیرونی، بلکه در درون خود آن جزء و از طریق انکار نسبت دیالکتیکی‌اش با کلیت رخ می‌دهد. اما اگر این خود-نفی‌گری از سوی جزئی در موضع سلطه صورت گیرد-جزئی که قدرت تعریف و تحمیل هویت بر کلیت را دارد- این نفی، نوعی نفیِ نفی (Negation der Negation) می‌شود. این‌جا آن جزء با انکار تعیّن خویش به عنوان «قوم»، خود را جای کلیت می‌نشاند و کلیت را به تعیّن خاص خود فرو می‌کاهد. در چنین شرایطی، آنچه به‌ظاهر یک کلیت انسجام‌یافته معرفی می‌شود، در واقع یک تعیّن تثبیت‌شده (fixed Determination) است که خود را در مقام کلیت جا زده است. این فرایند با روح دیالکتیکی هگل که وحدت را درون تفاوت، تضاد، و شدن (Werden / Becoming) می‌جوید، ناسازگار است. در این حالت، ما با وحدت دستوری، صوری و ناپایدار مواجه‌ایم، نه وحدتی حقیقی که سنتزی از روابط درونی کلیت باشد. بنابراین، انکار وجود ملت/قوم فارس، در حالی‌که این تعیّن در جایگاه سلطه قرار دارد، نه فروتنی نظری بلکه پروژه‌ای برای همگون‌سازی (Homogenization) و حذف دیگر اجزا از حیات دیالکتیکی درون کلیت و بدل کردن این کلیت به "شر ناگزیر" برای دیگر اجزا است. این کنش، تثبیت یک تعیّن خاص به‌عنوان کلیت است و نه نفی خویشتن به‌نفع دیگری. *قوم یا ملت بودن فارس ربط مستقیم به تعریف ایران دارد، اگر ایران کشوری چند ملیتی باشد فارس هم یکی از آن ملتهاست، اگر نه که فارس هم بصورت انضمامی و آبجکتیو مستقل از تصورات خودشان یکی از اقوام ایران هستند.

گەڕان بۆ بابەت